زل زده ام به منِ توی آینه،
این همین منم؟!
چقدر با من فرق دارد...
آینه ی چشمانِ " او " را می گویم
من که جز چشمانِ " او " آینه ای نمی شناختم
به آن شفافی و زلالی...
زل زده ام به منِ توی آینه،
این همین منم؟!
چقدر با من فرق دارد...
آینه ی چشمانِ " او " را می گویم
من که جز چشمانِ " او " آینه ای نمی شناختم
به آن شفافی و زلالی...
.
.
ولی اینبار...این منِ تویِ آینه، چقدر با من فرق دارد؟!
.
.
.
مادرم می گفت:
" چشمهای تو یک دَر دارند،
که به دلت باز می شوند "
.
میدانی کِی؟
وقتی مداد رنگیم را از " عمد " روی میز " او " جا می گذاشتم
می گفت: ببین... مداد رنگی ؟!
و من می گفتم : این ها را " خدا " به من داده که به تو بدم.
می گفت: چه خدای مهربونی...خیلی دوسش دارم
و من چقدررررر ذوق می کردم که کس دیگری هم تــو را دوست دارد
.
.
راستی مادرم...
به مادرم می گفتم: چشمم اگر به دلم راه دارد،
پس حتما گفته که " او " مداد رنگی ندارد
یعنی...پدرش پول ندارد...همانی که با آن مداد رنگی می خرند را می گویم.
اصلا مگر " خدا " مداد رنگی برایم نمی خرد؟ پس پول چه کاره است؟؟
من هم مداد رنگی هایی که " خدا " برایم خریده بود،
به " او " دادم
مادرم می خندید و نمیدانم چرا دست هایِ کوچکم را می بوسید؟!
.
.
میدانی، چشمهای او، یک جاده یِ مستقیم دارند تا قلبش
و من زل زده ام به منِ تویِ آینه یِ چشمانش
ولی انگار اینبار...
.
.
گفته بود از سفر که برگشتم حتما می آید
همان جایِ همیشگی
و همیشه " او " بود که زود می آمد
و من... سرِ وقتِ همیشگی
می گفتم: دیر کردم؟؟!
می گفت: نه، من زود آمدم. دوست دارم انتظارت را بکشم
او می گفت و من،
باز زل می زدم به آینه یِ چشمانش
.
.
اینبار هم آمده بود
ولی... سرِ وقتِ همیشگی
دیگر نگفت " دوست دارم انتظارت را...
بسته ای به دستم داد و گفت:
" برای تمامِ مهربانی هایت "
آمده بود جبران کند به گمانم
بغضم را به زور فرو دادم
گفتم: برای تمامِ مهربانی هایم!؟ نه... بگو برای مهربانی هایش
صدایم را نشنید انگار...
گفت: بی حساب شدیم. نه؟
گفتم: با خدا؟! مگر مهربانی های خدا را می شود جبران کرد؟
صدایم را نشنید انگار...
گفت: " یادت هست بچه بودیم و تو مداد رنگی هایت را به من داده بودی؟؟
این هم جبران آن مهربانیت. فقط بگو بی حساب شدیم و دیگر..."
هرچه به چشمهایش نگاه می کردم...به آن آینه ای که...
انگار نمیدیدم...نه...نمیدیدم
بقیه حرفهایش را نشنیدم و رفت... شاید برای همیشه
کودک که بودیم تــو را بیشتر باور داشت. و الان...
بغضی که امانم نداد
.
.
.
بسته اش کنار اتاق است، روی میز ...
و من،
دارم از پنجره به تــو نگاه می کنم
باران می بارد
آسمان هم غمگین است
می بارد
و من... نذر کرده ام در تمامِ نمازهایم دعایش کنم
که بیاید
و من زودتر بروم
و بگویم: " دوست داشتم انتظارت را بکشم "
بسته اش را به او بدهم،
و او عاشقانه بگوید: چه خدای مهربونی، چقدر دوستش دارم!!!
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
فهرست موضوعی یادداشت ها
آ ینه چشمانش.. . تصاویر هنرمندان زن . تنهـــــا تـو..کعبه دلها . تو دیوانه میکنی..نکنه اخم کنی .هنر وادبیات . خسته ودلتنگ..تنهایم . دوروش زندگی زنان.. کدام بهتره . لینک باکس وبلاگ مجنون . هی روزگار . ساکت نیستم . یاس بذری..یخ کرده ام . کودک دلم ..خوابم نمیبرد .
نوشته های پیشین
لوگوی دوستان
صفحات اختصاصی
آمار وبلاگ
بازدید امروز :16
بازدید دیروز :0 مجموع بازدیدها : 7607 خبر نامه
جستجو در وبلاگ
|